آقای علیخانی در مقام نویسنده پیش از این رمان بیوه کشی را منتشر کرده بود و مجموعه داستانهای عروس بید، قدم به خیر مادربزرگ من بود و اژدها کشان نیز از دیگر آثار منتشر شده او به شمار میرود. خاما، داستان زندگی یک پدربزرگ است. پدربزرگی که حالا نیست. و راوی در پوستین او افتاده تا زندگیاش را از نگاه او خیال کند. این که چقدر به حقیقت رفته و چقدر خیال بافته، باید این رمان را خواند.
این رمان، داستان زندگی و عشق است از سویی و از سوی دیگر رنج و جنگ و تبعید است و آنگاه سرگشتگی و آوارگی و گم شدن آن عشق که امیدبخش بود.
قسمتی از متن کتاب :
وقتی خاما همراه جوان های آغگل به آرارات رفت، فکر نمی کردم اینطور لال بشوم. دایه اولش فکر کرده بود سینه پهلو کرده ام. جوشانده برایم دم کرد. فاطمه و اسماعیل مرا سوار اسب کردند و از بهاربند برگرداندند آغگل. دایه تا دیده بودشان، گفته بود ” یا قرآن! چی شده؟ مار زده؟ ”
فاطمه گفته بود” دو سه روزه نه حرف می زند و نه بلند می شود. باب گفت بیاریم خونه”
تا صبح داغ بودم. دایه نشست بالای سرم. فاطمه هی رفت از حیاط، آب آورد و پاهایم را شستند. هر قطره آبی که به تن ام می رسید، لرز برم می داشت و زبانم نمی چرخید بگویم شان ” کیف می کنم از این داغی”
بعد هم خوابشان برد؛ جز دایه.
سایه های روی سقف حرکت داشتند و قطار قطار می رفتند جلو و برمی گشتند عقب. خاما را این وسط پیدا کردم که داشت می دوید؛ تفنگ به دوش.آدمی وقتی از همه چیز دور می شود، مغزش بیشتر و بهتر حرکت می کند و تازه می فهمد قبلش نمی فهمیده است.
نمی دانم چرا ولی فکر می کردم لااقل فاطمه باید می فهمید من با خاما رفته ام آرارات، و به ظاهر با آن ها همراه شده ام سمت بهاربند. چشم های ریز و عمیق خاما با پیشانی چین افتاده که گویی همیشه خدا، عصبانی است، چشم انتظارم بود انگاری، بینی کشیده اش، سومین کوه آرارات بود برایم. با لبی خشک و چانه ای سیبی شکل که وقتی نگاهش می کردی، از لب تا چانه و زیر گردنش، می شد گلوی چپق دایه؛ وقت هایی که سر می کشید توی کیسه تو تون اش و گیس هایش قشنگ تر می شدند…….