نثر و روایت ساده و گذشتن ماجرا در سرزمین حیوانات ظاهرِ این اثر را به حکایتهای اخلاقی و فابلهای ازوپ و لافونتن شبیه میکند، ولی نویسنده با تیزبینی گوشههایی از مناسبات اجتماعی زمان خود را در قالب جوامع حیوانات به تصویر میکشد و خواننده را به چالش میکشاند تا ریشه نابسامانیهای زندگی را جستوجو کند.
اسکندر بهروشنی ضعفهای شخصیتی ریشهدوانده در جامعه مانند تنپروری، سودجویی، فریبکاری، خودخواهی و… را بهاندازهی نقش حاکمان ناصالح در به قهقهرا رفتن جامعه مؤثر میداند. برخی از پژوهشگران رُمان «خرگوشها و مارهای بوآ» را با «مزرعه حیوانات» اثر جورج اورول مقایسه کردهاند.
در بخشی از این رُمان آمده است: «مسئله این است که در زندگی این مار کهنسال ماجرای ناراحتکنندهای رخ داده بود که بعد از آن یک چشمش را از دست داده و به زحمت زنده مانده بود. هربار که به یاد آن اتفاق میافتاد، خرگوش بلعیدهشده در شکمش از حرکت باز میایستاد و مار ناچار بود تکانی به خودش بدهد تا خرگوش دوباره به حرکت بیفتد. حالا هم سؤالهای مار نوجوان او را به یاد همان اتفاقی انداخته بود که دوست نداشت به یادش بیاورد.
مار نوجوان پس از کمی مکث دوباره پرسید: «با این حال من نفهمیدم چرا خرگوش وقتی ما به آن نگاه میکنیم، نباید تکان بخورد.»
چپچشم به فکر فرو رفت: «خوب، چطور برایت توضیح بدهم؟ ظاهراً قانون زندگی است، یک یک رسم خوشایند قدیمی…»
مار نوجوان پس از کمی فکر موافقت کرد: «برای ما که حتماً خوشایند است، ولی برای خرگوشها لابد خیلی هم خوشایند نیست.»
چپچشم پس از مکث کوتاهی گفت: «احتمالاً همینطور است که تو میگویی.»
درواقع، چپچشم به نسبت مار بودنش مهربان بود، البته دیگر نه به آن اندازه مهربان که بخواهد از گوشت نرم خرگوشها صرفنظر کند. او برای خرگوشها تنها کاری که از دستش برمیآمد، انجام میداد: سعی میکرد آنها را طوری ببلعد که تا حد امکان کمتر درد بکشند. البته سرانجام بهای سنگینی هم برای این دلرحمیاش پرداخته بود.
مار نوجوان ادامه داد: «ولی آخر چطور خرگوشها هیچوقت سعی نکردهاند علیه این رسمی که برایشان ناخوشایند است، شورش کنند؟»